0
اِ لای
ارسال از روز کاری
برند:
رنگ:
برای درخشیدن به یه گوشواره ی خوشگل نیاز داریم،مگه نه؟🤍🫧😍 • •اِلای• هوا سرد بود،ماه دستش رو توی لباسی که لوناریا بهش هدیه داده بود فرو کرد و همزمان موی جلوی چشمش رو پشت گوشش برد از جلوی کوچه رد شد ولی با دیدن نور آتیش چند قدم به عقب برداشت وارد کوچه شد و به سمت آتیش رفت یهو خانم مسنی رو دید که کنار آتیش نشسته،ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشت خانم لبخندی زد:نترس تو چندمین نفری هستی که میاد و میترسه ماه سر جای خودش ایستاد داشت فکر میکرد که برگرده و به راهش ادامه بده،میخواست بره که دوباره با صداش ایستاد -میخوای یه چیز هیجان انگیز رو نشونت بدم؟ مثل همیشه کنجکاوی دخترک خودش رو نشون داد صدای هیزم های توی آتیش توی گوشش میپیچید -آره به جای خالی کنارش اشاره کرد:پس بشین هم گرم میشی و هم پات درد نمیگیره ماه آروم کنارش نشست و دستش رو جلوی آتیش گرفت:اینجا رو ببین سرش رو چرخوند،خانم مسن دستاش رو به طرز عجیبی چندین و چندبار توی هوا تکون داد ماه حس کرد داره چیزی رو زیر لب زمزمه میکنه نمیدونست چه اتفاقی میافته فقط میدونست همه چیز عجیبه و برق عجیبی توی چشمای مادربزرگه! یهو صدای خوشحال اون توی فضای بینشون پیچید:تا-دا همزمان با این صدا مشت های اون باز شدن و یه گوشواره رو توی دستش دید.با دیدن شکل خاص و عجیب گوشواره ذوق زده شد - به اِلای سلام کن ماه فکر کرد که چطور این کار رو انجام داده؟ دستش رو به سمت دستش برد تا برشون داره که باز دستش رو مشت کرد:ولی تو اسمت رو بهم نگفتی آروم گفت:ماه خانم لبخندی زد و با تکون سری گوشواره ها رو روی لباسش گذاشت چند ثانیه که گذشت مادربزرگ لبخند پررنگ تری زد:فکر کنم وقت رفتن باشه دستش رو بالا آورد و آروم گفت:خیلی زود هم رو دوباره میبینیم ماه و دستش رو جلوی چشمای ماه گرفت و اون ناخودآگاه چشماش رو بست وقتی چشماش رو باز کرد دید که اون خانم مسن دیگه کنارش نیست و آتیش همچنان روشنه و چوب ها همچنان میسوزن و اِلای به طرز عجیبی روی لباس مشکی رنگش میدرخشه نمیدونست ممکنه اون مادربزرگ کجا رفته باشه نمیدونست حالش خوبه یا نه ولی میدونست که باید بره همه چیز رو برای لوناریا تعریف کنه چون اونا دوستای هم بودن.












